دشتی پر از آلاله
اکنون که قدم به خاک مقدس جبهه های هشت سال دفاع مقدس گذاشتم نمی دانم چگونه باید باشم؟ منی که یک عمر آرزوی رفتن به جبهه ها ودیدن این سرزمین مقدس را داشتم آیا باید شاد باشم یا غمگین شاد از توفیقی که نصیبم شده وغمگین در غم از دست دادن مردان مردی که وجودشان برکت بود مردانی که با سن کم آنقدر ارزشمند بودند که نبودشان برای مملکت وخانواده هایشان فقدان بزرگی بود وقتی برای اولین بار به پادگان دوکوهه رسیدیم وفرمانده گروهانمان گفت که رزمندگان با حضور در این پادگان به مناطق جنگی اعزام می شدند با تمام وجود غبطه خوردم که ای کاش من جای این خاک دوکوهه بودم وبر قدوم مبارک شهدا ورزمندگان بوسه می زدم
ووقتی به فتح المبین رسیدیم ودعای عرفه را شروع به خواندن نمودند نمی دانم چه نیرویی من وخواهرم را از جمع جدا کرده وبه یک گوشه ای از دشت فتح المبین رساند وجداگانه در آن گوشه دشت شروع به خواندن دعا کردیم.
چگونه برایتان بگویم که چه حالتی داشتیم وزبانم قاصر است در اواخر دعا متوجه شدم کس دیگری در کنار ما هست ودر دعا خواندن ما را همراهی می کند ولی هیچ کس را نمی دیدم اول فکر کردم فقط خودم اینگونه حس کرده ام بعد از دعا که موضوع را برای خواهرم گفتم ، او نیز پاسخ داد:( من هم همین حس را داشتم وباور کن تا الآن چنین دعایی با این حالت نخوانده بودم خیلی عالی بود.) یعنی ایشان چه کسی بود که با ما دعا می خواند وچطور شد که ما از آن گوشه دشت سردرآوردیم و آیا کسی که همراه ما دعا را زمزمه می کرد شهید گمنامی بود که در آن دشت آرمیده؟ نمی دانم
پس از دعا غروب شد وما مهیای نماز شدیم ونماز مغرب وعشا را به جماعت خواندیم در بین دو نماز صحبتها وبیان خاطرات فرمانده قرارگاه فتح المبین معنویت خاصی به جمعیت داد هرگز خاطرات این سفر را فراموش نمی کنم.
بیان خاطره از یک خواهر شرکت کننده در اردوی فاطمیون /عرفه 86